دانلود رایگان رمان ساقدوش وحشت pdf _ مجله مادر و کودک گوپی

رمان ساقدوش وحشت نوشته ی فاطمه عیوضخانی می باشد.رمان ساقدوش وحشت داستانی طنز و ترسناکی است که درمورد پسری خوشگذران صحبت می کند اما پدرش از این کار او خسته شده برای همین یک مراسمی برگزار می کند که پسرش را از خوشگذرانی بیهوده دور کند ولی...

5348
دانلود رایگان رمان ساقدوش وحشت

دانلود رمان ساقدوش وحشت
 
 معرفی رمان ساقدوش وحشت:
رمان ساقدوش وحشت نوشته ی فاطمه عیوضخانی می باشد.رمان ساقدوش وحشت
 
داستانی طنز و ترسناکی است که درمورد پسری خوشگذران صحبت می کند
 
اما پدرش از این کار او خسته شده برای همین یک مراسمی برگزار می کند که پسرش
 
را از خوشگذرانی بیهوده دور کند ولی...
خلاصه ای از کتاب: 
 بعد از یک ساعت به شرکت رسیدم .شرکت بزرگ و شیکی بود .مدیریت آن به عهده ی پدرم بود اما
 
من هم در انجا کار میکردم  .شرکت طراحی لباس بود و من در طراحی لباس های مردانه نقش

پررنگی در شرکت داشتم.

پدرم بار ها به من گفته بود که بعد از ازدواجم مدیریت اینجا را به  من میدهد من یک برادر بزرگ تر
 
از خودم داشتم به نام آرمین .  او چند سالی از من بزرگ تر است و بعد از سربازی اش تشکیل

خانواده داد.
 
اما من حالا چند سالی از سربازی رفتنم میگذرد اما  تن به ازدواج نداده ام .من همیشه با ماشین خودم
 
به شرکت میامدم  و پدر هم با ماشین خود...خیلی کم پیش میامد که باهم به شرکت  بیاییم.
 
 آرام با یاشار به اتاق من رفتیم و از لباس هایم به یاشار دادم بعد از تعویض لباس روی تخت یکنفره ام
 
افتادیم.تختم با این که یکنفره بود اما روی ان جا شدیمو خیلی هم راحت بودیم. و چند دقیقه ی

بعد هر دو خوابیدیم ...با احساس اینکه پشه ای روی دماغم راه میرود دستم را روی دماغم کشیدم.
 
چند دقیقه ای نگذشته بود که باز هم تکرار شد و باز هم دستم را روی دماغم کشیدم.
 
کمی گذشت پشه روی گوشم راه میرفت ک اینبار دیگر کلافه شدم و چشم هایم را باز کردم که چشمم خورد
 
به یاشار...چشم هایم را تنگ کردم و گفتم-منو اذیت میکنی ؟؟؟
 
 در ان لحظه ادب حکم میکرد که داخل صندوق ها را نبینیم اما کنجکاوی چشممان را کور کرده بود.
 
بعد از کمی کلنجار رفتن توانستیم صندوق ها را باز کنیم.یکی از صندوق ها پر از لباس های
 
قدیمی بود .مثلا شاید  برای زمان رضا شاه یا شاید خیلی خیلی قبل .لباس ها جنبه ی ایران
 
باستان را داشتند.اما انقدر هم قدیمی  نبودند...در زیر همان صندوق چند جفت کفش زنانه و مردانه
 
هم بودکه در داخل یکی از ان ها  گردنبندی بود ان را دست گرفتم و به  بچه ها نشان دادم.
 
 نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم حالا فردا شیشه های شکسته را جمع میکردم... دستم را روی کلید
 
برق گذاشتم و برق را  خاموش کردم ..قدمی از کلید برق دور نشده بودم که دستی دهان و

دماغم را گرفتم...
 
 حتما ادامه ی این رمان هیجان انگیز رو مطالعه کنید.
 
برای شما رمان دیگری آماده کرده ایم به نام رمان تب عاشقی حتما همین حالا این رمان عاشقانه رو دانلود و مطالعه کنید.