کودک درون خود را پرورش بده

کودک درون خود را پرورش بده

فراموش نکنید که افراد خلاق همیشه سعی دارند راه;های عوضی را امتحان کنند. اگر همیشه راه درست را بروید، هرگز خلاق نخواهید بود، زیرا راه صحیح چیزی نیست جز راه کشف شده توسط دیگران! البته با کمک راه صحیح نیز می توان چیزی ساخت و یا یک تولید کننده, تهیه کننده و یا تکنسین شد، اما راه صحیح هرگز از شما یک آفریننده یا پدید آورنده نخواهد ساخت.
گروه روانشناسی گوپی
1399/2/12
0 نظر

از نو کودک شو تا خلاق باشی! همه ی کودکان خلاق اند. برای خلاق بودن باید اول از ذهن، تعصبات و پیشداوریها آزاد شوید. آدم خلاق کسی است که چیزهای تازه را امتحان میکند. او هرگز نمی تواند مثل یک ربوت یا آدم واره رفتار کند. چرا که ربوتها هرگز خلاق نیستند و فقط کارهای تکراری از آنها سر میزند.

 

بنابراین دوباره کودک شو تا خلاق شوی! ـ همه بچه ها خلاقاند. همه بچه ها، هر کجا که به دنیا آمده باشند، خلاقند ـ این ما هستیم که راه خلاقیت آنها را سد میکنیم. ما خلاقیت آنها را خرد, نابود و زیر پا له میکنیم و بعد شروع میکنیم که راه صحیح انجام کارها را به آنها آموزش دهیم.

فراموش نکنید که افراد خلاق همیشه سعی دارند راههای عوضی را امتحان کنند. اگر همیشه راه درست را بروید، هرگز خلاق نخواهید بود، زیرا راه صحیح چیزی نیست جز راه کشف شده توسط دیگران! البته با کمک راه صحیح نیز می توان چیزی ساخت و یا یک تولید کننده, تهیه کننده و یا تکنسین شد، اما راه صحیح هرگز از شما یک آفریننده یا پدید آورنده نخواهد ساخت.

تفاوت بین یک تولید کننده و یک آفریننده در چیست؟ تولید کننده راه صحیح و معمولاً اقتصادیترین راه انجام یک کار را میداند و می کوشد تا با کمترین تلاش به بیشترین نتایج دست یابد. او صرفاً یک تولید کننده است. اما یک آفریننده به این در و آن در میزند. درست نمیداند راه صحیح انجام یک کار کدام است، پس بارها و بارها به جستوجو و تحقیق خود در مسیرهای مختلف ادامه میدهد. چندین بار راه نادرست را طی میکند ـ و به هر جا که حرکت کند، چیزهایی میآموزد؛ او از این طریق غنیتر و پختهتر میشود. و کاری را انجام میدهد که پیش از آن هیچکس موفق به انجامش نشده است در حالی که اگر راه صحیح از پیش تعیین شده را دنبال میکرد، قادر نبود به آفرینش و خلاقیت برسد.

معلم یک مدرسهی مذهبی از شاگردانش میخواهد که تصویر خانوادهی مقدس را بکشند. وقتی نقاشیها را جمع میکند، میبیند که بیشتر از بچهها نقاشیهایی معمولی ای از خانوادهی مقدس کشیده اند ـ خانوادهی مقدس در طویله، خانوادهی مقدس سوار بر قاطر و چیزهایی از این قبیل. اما یکی از نقاشیها هواپیمایی را با چهارسرنشین نشان میداد که سرهایشان را به شیشههای پنجره چسبانده بودند. معلم صاحب نقاشی را صدا میزند تا نقاشیاش را توضیح دهد. و به او میگوید: میتوانم بفهمم سه تا از این سرها که کشیده ای مال کیست ـ حضرت یوسف، حضرت مریم و حضرت مسیح. اما چهارمی سر چه کسی است؟ پسر بچه جواب میدهد: آهان، او پونتیوس، خلبان هواپیماست!

این زیباست. این خلاقیت است. معلوم می شود که این بچه چیزهایی را کشف کرده است. اما این کار فقط از کودکان ساخته است. ما جرأت چنین کارهایی را نداریم، چرا که میترسیم نکند احمق جلوه کنیم.

ولی واقعیت این است که یک آفریننده باید بتواند که حتی احمق به نظر برسد. او باید این به اصطلاح آبرو و حیثیت خود را به مخاطره بیندازد. به همین دلیل هم همیشه شاعران، نقاش ها، رقصندگان و موسیقیدان هایی را میبینیم که آدمهای چندان آبرومند و محترمی نیستند ولی بسیار خلاق و دوست داشتنی هستند. البته تا وقتی که هنوز آبرویی دست و پا نکرده اند و جایزهی نوبل نگرفته اند چرا که در آن صورت و از آن لحظه به بعد خلاقیت دود میشود و به هوا میرود!

براستی چه اتفاقی میافتد؟ آیا تا به حال برندهی جایزهی نوبلی را دیدید که کار ارزشمند دیگری ارایه دهد؟ و یا آدم خوشنام و سرشناسی را دیدهاید که قادر به انجام کار خلاقی باشد؟ او از خلاقیت وحشت دارد. چرا که اگر دست از پا خطا کند یا چنانچه اشتباهی رخ دهد، دیگر اعتبار و حیثیتی برایش نمی ماند. این از عهدهی او خارج است. این است که یک هنرمند پس از آنکه وجهه و اعتباری یافت، دیگر مرده و بیجان میشود.

صفت خلاق را تنها به افرادی می توان داد که آمادهاند حیثیت و غرور و عزت خود را بارها و بارها در معرض تاراج قرار داده و با شهامت به استقبال کارهایی بروند که دیگران آن را وقت تلف کردن میدانند. مردم همیشه افراد آفرینشگر را دیوانه قلمداد میکنند. البته دنیا دیر یا زود به ارزش آنها پی خواهد برد. ولی اذهان عمومی همچنان بر این باورند که افراد آفرینشگر آدم های نامتعارف و عجیبی هستند.

تمام انسان ها با ظرفیتهای لازم و کامل برای آفرینشگری و خلاقیت پا به دنیا می گذارند. بدون استثنا همهی کودکان سعی دارند آفریننده باشند، اما ما دست و پایشان را میبندیم. ما فوراً دست به کار میشویم تا طرز صحیح انجام کارها را به آنها آموزش دهیم ـ و همین که آنها راه درست را آموختند، دیگر به ربوت تبدیل میشوند. بعد بارها و بارها همان کار صحیح را تکرار میکنند و هر قدر بیشتر این کار را انجام میدهند، بازده بهتری پیدا میکنند و هر قدر بر کارآیی آنها افزوده میشود، بیشتر برایشان کف میزنیم و به آنها جایزه میدهیم.

در سنین بین هفت تا چهاردهسالگی تغییراتی در کودک رخ میدهد که چگونگی آن ذهن روانشناسان بسیاری را در سراسر جهان به خود مشغول داشته است.

هر انسان در مغز خود دو نیمکره و بنابراین دو ذهن دارد. نیمکرهی چپ ذهنی غیر خلاق است ـ این قسمت به لحاظ فنی بسیار تواناست، ولی تا آنجا که به خلاقیت مربوط میشود، به کلی ناتوان است؛ فقط وقتی میتواند کاری را انجام دهد که قبلاً آن را آموخته باشد ـ و خیلی هم مؤثر و بیعیب و نقص کار انجام میدهد. نیمکرهی چپ مکانیکی است. این نیمکره، نیمکرهی استدلال، منطق و ریاضی است ـ نیمکرهی محاسبه، مهارت، انضباط و نظم است.

نیمکرهی راست درست عکس نیمکرهی چپ عمل میکند. نیمکرهی راست، نیمکرهی اغتشاش است, نه نظم؛ نیمکرهی شعر و شاعری است، نه نثر؛ نیمکرهی عشق است، نه منطق. از احساس فوقالعاده زیبایی برخوردار است. این نیمکره دارای استعداد بسیار عمیقی در رابطه با خلاقیت و نوآوری است ـ اما کارآمد نیست، چرا که آفرینشگر از آنجا که مدام مشغول آزمایش و خطاست نمیتواند با کفایت و کارآمد باشد.

آفرینشگر نمیتواند یک جا بند شود. او خانه به دوش است، کولهبارش را بر پشتش حمل میکند. برای ملاقاتی شبانه در شهری اتراق میکند، اما فردا صبح دوباره بار و بندیلش را جمع میکند و غیبش میزند.

او هیچ گاه صاحبخانه نیست چرا که نمیتواند در یک جا سکونت کند؛ سکونت برای او یعنی مرگ. او همیشه آمادهی خطر کردن است و خطر کردن برایش حکم وصال با معشوق را دارد.

در هنگام تولد نیمکرهی راست فعال و نیمکرهی چپ غیر فعال است. بعد ما آموزش به کودک را آغاز میکنیم ـ آن هم از روی ناآگاهی و به شکلی غیر علمی. در طول سالیان عمر این ترفند را می آموزیم که چه گونه انرژی را از نیمکرهی راست به نیمکرهی چپ جابهجا کنیم. چه طور تکمهی بازدارنده ی نیمکرهی راست را فشار دهیم و استارت نیمکرهی چپ را روشن کنیم ـ سیستم آموزشی ما سرتا پا همین است. از کودکستان تا دانشگاه همهی به اصطلاح آموزش و پرورش ما همین است ـ تلاش برای نابودی نیمکرهی راست و کمک به نیمکرهی چپ و زمانی بین هفت تا چهارده سالگی بالاخره موفق میشویم و به هدف میزنیم ـ آن موقع دیگر روح کودک کشته و نابود شده است و این است تغییری که در سنین نوجوانی _ از هفت تا چهارده سالگی _ رخ می دهد.

از این پس دیگر کودک خودرو و وحشی نیست ـ او به یک شهروند رام و سر به راه مبدل و مشغول آموختن شیوههای انضباطی، زبان، منطق و تمرین های یکنواخت شده است. در مدرسه رقابت با دیگران را آغاز کرده و به یک آدم خودخواه تبدیل می شود و همهی آن چیزهای رواننژندی را که در اجتماع شایع است، فرا میگیرد. او به قدرت و پول علاقهمند شده و به این فکر میافتد که چه طور به مدارج بالای تحصیلی صعود کند تا اقتدار بیشتری به دست آورد. چه طور میشود پول بیشتری داشت، خانهی بزرگی دست و پا کرد و او مدام از چیزی به چیز دیگر روی میکند. بعد نیمکرهی راست او بیش از پیش از فعالیت باز میماند ـ یا صرفاً وقتی فعال میشود که فرد در رؤیا ـ در دورهی حرکت سریع چشم، در خواب ـ به سر میبرد و یا گاهی که مخدر مصرف کرده است

بزرگترین علت کشش به مواد مخدر در غرب, صرفاً این است که غرب به دلیل آموزش اجباری، در نابود ساختن کامل نیمکرهی راست توفیق کامل یافته است. غرب زیادی تحصیلکرده است ـ و در واقع در این راه به افراط رفته است. به گونه ای که اکنون به نظر میرسد دیگر چاره ای وجود ندارد؛ مگر آنکه در دانشگاهها، کالجها، و یا مدارس ترفندی به کار گرفته شده یا وسیله أی عرضه شود که بتواند با کمک به نیمکرهی راست، آن را از نو احیا کند. جلوگیری از اعتیاد به مواد مخدر به وسیلهی قانون به تنهایی غیر ممکن است و تنها راه ممکن برای جلوگیری از اعتیاد, بازگشت مجدد تعادل درونی انسان است.

تقاضا برای مواد مخدر از آن روست که فوراً دنده را عوض میکند ـ یعنی مسیر انرژی را از نیمکرهی چپ به نیمکرهی راست تغییر میدهد. همهی هنر مواد مخدر همین است. قرنها الکل چنین وظیفه ای را بر عهده داشته، اما اکنون مواد مخدر جای الکل را گرفته است؛ ال اس دی، ماری جوآنا، سایلوسایبین و براحتی در دسترس هستند و پیش بینی می شود که در آینده حتی مواد مخدر قویتری هم به بازار بیایند.

در این میان نمی توان مصرف کنندهی مادهی مخدر را تبه کار دانست بلکه در واقع این سیاستمداران و کارشناس های آموزش و پرورش هستند که تبهکارند. آنها گناهکارند. چرا که ذهن آدمها را به افراط کشاندهاند ـ به افراطی که نوشداروی آن تنها عصیان است. و چه نیاز شدیدی! شعر و شاعری به کلی از زندگی مردم محو شده است، زیبایی رخت بر بسته و چهره ی عشق دیگر پیدا نیست. در عوض پول، قدرت و نفوذ به تنها خدایان روی زمین تبدیل شدهاند.

بشریت چه طور میتواند بدون عشق و شعر و لذت و جشن و پایکوبی به حیات ادامه دهد؟ این زندگی دیری نخواهد پایید و انتظار از نسل های جدید نیز غیر منصفانه و بیهوده به نظر می رسد. این موضوع که مصرف کنندگان مواد مخدر تقریباً همیشه جزو اخراجیها هستند, مسلماً اتفاقی نیست. آنها از صحنهی دانشگاهها، کالجها و مدارس محو میشوند. و این بخشی از همان عصیان است.

همین که انسان لذت مصرف مواد مخدر را چشید، ترک دادن او بسیار دشوار خواهد بود. مواد مخدر فقط هنگامی میتواند کنار گذاشته شود که راههای بهتری را بتوان برای آزاد ساختن قریحهی شعر و شاعری یافت. مراقبه راه بهتری است و ضررش هم از هر نوع مادهی شیمیایی کمتر است. در حقیقت مراقبه به هیچ وجه زیانآور نیست بلکه بسیار مفید است. علاوه بر این, مراقبه دقیقاً همان تأثیر را دارد، یعنی کلید ذهن تو را از نیمکرهی چپ به نیمکرهی راست جابهجا میکند و ظرفیت درونی خلاقیت را در تو آزاد میسازد.

با فاجعهی عظیمی که قرار است در سراسر دنیا از طریق مواد مخدر اتفاق بیفتد، تنها از یک راه می توان مقابله کرد و آن مراقبه است. هیچ راه دیگری وجود ندارد. اگر مراقبه به طور روزافزون رواج یابد و بیش از پیش در زندگی مردم وارد شود دیگر جایی برای مواد مخدر باقی نمیماند.

پس آموزش نیز باید به این سمت سوق داده شود. ای کاش به کودکان بیاموزند که در ذهنشان هر دو نیمکره وجود دارد و به آنها یاد بدهند چه طور و چه وقت از هر یک از توانایی های خود استفاده کنند. موقعیتهایی وجود دارند که در آن فقط به نیمکرهی چپ مغز احتیاج است. مثلاً به هنگام انجام محاسبات تجاری, ولی اوقاتی هم هستند که فقط به نیمکره ی راست نیاز داریم.

نیمکرهی راست هدف است و نیمکرهی چپ, وسیله. نیمکرهی چپ باید در خدمت نیمکرهی راست باشد. نیمکرهی راست ارباب است ـ زیرا تو پول درمیآوری، فقط به این خاطر که میخواهی از زندگیات لذت ببری و آن را جشن بگیری. تو میخواهی یک ترازنامهی بانکی مشخص داشته باشی که بتوانی فقط عشق کنی. تو کار میکنی که فقط بتوانی بازی کرده باشی و یا اینکه فقط بتوانی لحظهای بیارآمی و استراحت کنی. پس این آرامش است که هدف باقی میماند، کار هدف نیست.

موازین اخلاقی کار از بقایای گذشته است و باید آن را دور ریخت و انقلابی حقیقی در دنیای آموزش و پرورش به راه انداخت. مردم را ـ کودکان را ـ نباید به رعایت الگوهای تکراری وادار کرد. واقعاً آموزش شما چیست؟ آیا تا به حال آن را دقیقاً بررسی کرده اید؟ آیا هیچ شده دربارهاش عمیقاً بیندیشید؟

آموزش صرفاً یک پرورش حافظه است, از این راه باهوش نمیشویم، بلکه مرتباً بیهوش و بیهوشتر میشویم و آخر سر یک احمق تمام عیار از کار در میآییم! بچه ها در بدو ورود به مدرسه بسیار باهوشند, اما بندرت ممکن است کسی پایش را از دانشگاه بیرون بگذارد و هنوز باهوش باشد ـ این اتفاق بسیار نادری است. دانشگاه تقریباً همیشه در کارش موفق است, بله شما با مدرک بیرون میآیید، ولی این مدارج تحصیلی را به قیمت گزافی به دست آوردهاید ـ به قیمت از دست دادن هوش و لذت زندگی. چرا؟ چون کارکرد نیمکرهی راست خود را از دست دادهاید. و چه آموختهاید؟ اطلاعات. ذهن شما پر از محفوظات است؛ میتوانید تکرار کنید، توان آن را دارید که از نو تولید کنید. داستان امتحاناتی هم که میدهید همین است ـ در امتحانات هم کسی باهوش تلقی میشود که بتواند همهی آن محفوظات بلعیده را استفراغ کند. ابتدا مجبور است همه را ببلعد و بعد در اوراق امتحانی همه را یکجا بالا بیاورد. اگر توانستید به شکل کارآمد و مؤثری استفراغ کنید، خب شکی نیست که باهوش هستید. اگر دقیقاً همان چیزی را که به خوردتان دادهاند، استفراغ کنید، هوشمندی خود را ثابت کردهاید.

ولی واقعیت این است که شما فقط هنگامی میتوانید عین همان چیز را به صورت اول استفراغ کنید که آن را هضم نکرده باشید. این را فراموش نکنید! شاید چیز دیگری ـ مثلاً خون ـ بالا بیاورید، اما همان لقمه نانی که خورده بودید بالا نخواهد آمد؛ چرا که هضم دیگر ناپدید شده و بنابراین شما باید آن را آن پایین، بدون هضم کردن در معده تان نگه دارید ـ آن وقت دیگر خیلی خیلی باهوش قلمداد میشوید. احمقترین آدمها کسانی هستند که دیگران آنها را از همه باهوشتر میدانند. این تأسفبارترین حالتی است که میتواند وجود داشته باشد.

آدم باهوش با این سیستم آموزشی هماهنگ نمی شود. آیا میدانید آلبرت انیشتین نتوانست در امتحان ورود به دانشگاه قبول شود؟ آن هم با چنان هوش خلاقی!. البته به خاطر همان هوش خلاق بود که انیشتین نمی توانست به همان شیوهی احمقانهی دیگران رفتار کند.

همهی به اصطلاح برندگان مدال طلا در مدارس، کالجها و دانشگاهها کجا هستند؟ آنها هرگز به درد بخور از کار در نمیآیند. افتخار و سرافرازی آنها به مدالهای طلای شان ختم میشود، بعد دیگر هیچ اثری از آنها نیست؛ زندگی هیچ دینی نسبت به آنها ندارد. براستی چه بر سر این گونه آدمها میآید؟ ما آنها را نابود کردهایم. آنها گواهی نامههایشان را خریده و همه را گم کردهاند و اکنون فقط یدککش همهی گواهی نامهها و درجهها و مدالها هستند.

این نوع آموزش را باید به کل دگرگون کرد. باید لذت و نشاط بیشتری را به کلاسهای درس آورد. باید بینظمی بیشتری به دانشگاهها بخشید ـ پایکوبی بیشتر، آواز بیشتر، شعر و شاعری بیشتر، خلاقیت بیشتر و هوش بیشتر. این همه وابستگی به محفوظات را باید کنار گذاشت.

باید به مردم کمک کرد تا باهوشتر باشند. وقتی کسی به شیوهی جدیدی پاسخ میدهد، باید برایش ارزش قایل شد. هیچ پاسخ صحیحی نباید در بین باشد. چرا که پاسخ صحیح واحدی وجود ندارد. پاسخ فقط یا احمقانه است یا هوشمندانه. دستهبندی درست و نادرست خودش اشتباه است، هیچ پاسخ درست و یا نادرستی وجود ندارد. پاسخ یا تکراری و احمقانه است و یا خلاق، مسیولانه و هوشمندانه. حتی اگر پاسخ تکراری ظاهراً صحیح باشد، نباید بهای چندانی به آن داد ـ چون فقط یک چیز تکراری است و بر عکس حتی اگر پاسخ هوشمندانه کاملاً صحیح نبود و با نظرات و اندیشههای کهنه جور در نمیآمد، باید آن را تحسین کرد، چون تازه است و نشانهی هوشمندی.

برای خلاق بودن باید همهی آن چیزهایی که اجتماع برایتان بافته، رشته کنید. همهی آن کارهایی که پدر و مادر و آموزگارانتان بر سر شما آوردهاند خنثی کنید. همهی رشتههای پلیس و سیاستمدارها و تبلیغاتچیها را پنبه کنید ـ و بعد خواهید دید از نو خلاق می شوید و دوباره همان شور و هیجانی که از آن آغاز داشتید، قلب شما را به تپش درخواهد آورد. آن شور و سرمستی سرکوب شده هنوز در قلب شما در انتظار است. میتوانید حلقههای درهم پیچیدهی آن را از هم باز کنید. و وقتی پیچها و گرههای آن انرژی خلاق از هم باز شد و به جریان درآمد، آنگاه شما متدین واقعی هستید. خداشناس کسی است که خلاق است. همه خلاق به دنیا میآیند، اما فقط عدهی معدودی از مردم خلاق باقی میمانند.

شما می توانید که خود را از دام برهانید. البته شهامت زیادی لازم است زیرا وقتی شروع میکنید تا بلاهایی را که اجتماع بر سرتان آورده است نقش بر آب کنید، احترام و اعتبار خود را از دست میدهید. دیگر کسی شما را لایق احترام نمیداند و از نظر دیگران غول بیشاخ و دم و عجیب و غریبی می شوید که با دیدنتان پیش خود فکر میکنند: این بیچاره چه بدبختی ای سرش آمده که به این روز افتاده! این بزرگترین شهامتی است که باید به خرج دهید ـ شهامت پاگذاشتن در زندگی ای که در آن, مردم شما را موجود عجیب و غریبی تصور کنند.

طبیعتاً باید خطر کنید. چرا که اگر میخواهید خلاق باشید، باید خطر کردن پیشه ی شما باشد. مطمین باشید که به زحمتش میارزد. کمی خلاقیت, ارزشمندتر از کل این جهان و قلمرو آن است.


منبع مقاله کودک درون خود را پرورش بده نویسنده اشو مترجم مرجان فرجی روانشناسی جامعه شماره 7 6
سایت فکر نو

نظرات کاربران پیرامون این مطلب

انصراف از پاسخ به کاربر