دانلود رایگان رمان فراموشی مادربزرگ pdf عاشقانه طنز - مجله گوپی

دانلود رایگان رمان فراموشی مادربزرگ pdf عاشقانه طنز - مجله گوپی
دانلود رایگان رمان فراموشی مادربزرگ pdf عاشقانه طنز - مجله گوپی
رمان فراموشی مادربزرگ نوشته ی روشنک می باشد.رمان فراموشی مادربزرگ داستان دختری است که بعد از اتمام تحصیلش در خانه بیکار می ماند.پدرش او را به شمال می فرستد برای نگهداری از مادربزرگش که آلزایمر دارد.در این سفر اتفاقات جدیدی رخ می دهد.
1399/12/3
0 نظر
5112 بازدید
عنوان حجم دانلود
دانلود رایگان رمان فراموشی مادربزرگ 4 مگابایت

دانلود رمان فراموشی مادربزرگ

 

 رمان فراموشی مادربزرگ: 

 رمان فراموشی مادربزرگ نوشته ی روشنک می باشد.رمان فراموشی مادربزرگ داستان دختری است که بعد از
 
اتمام تحصیلش در خانه بیکار می ماند.پدرش او را به شمال می فرستد برای نگهداری از مادربزرگش که آلزایمر دارد.
 
در این سفر اتفاقات جدیدی رخ می دهد.

 خلاصه ای از کتاب:

 بهناز قلمویش را برمیدارد و شروع به کشیدن دشتی سبز که تمام ذهن و احساسش را به تلاطمی دلچسب و
 
شیرین میاندازد، میکند. او در نقاشی زیبایی که با رنگهای متنوع بر تختهی نقاشیاش خلق میکند تنها یک
 
منظرهی بی جان نمی آفریند بلکه دنیای زیبا و سادهی روستایی که او را به اوج خوشبختی و احساس شادی
 
میرساند به نمایش میگذارد.
 
دنیایی که در آن خبری از زرق و برقهای چشمگیر و تجمالت دهان پر کن نیست بلکه مملو از انسانهایی با
 
قلبهایی لبریز از عشق و محبت با نگاهی صادقانه و زبانی ساده گوست.
 
 با صدای مامان هر دو راه خروج از اتاقم را پیش گرفتیم. به محض ورودم به پذیرایی، نازنین، خواهرزادهی چهارسالهام،
 
به سمتم دوید و پایم را بغل کرد. جوری کل دستها و پاهایش را دور پایم حلقه کرده بود که مثل یک جوراب ساق بلند
 
بختکوار دور پایم چسبیده و با هر قدم که برمیداشتم او هم روی پایم جا به جا میشد ولی گرهی دستان

و پاهایش را دور پایم ذرهای شلتر نمیکرد و البته سفتتر هم میچسبید.
 
همچنان که راه میرفتم چون باید وزن بدن نازنین را هم با پایم حرکت میدادم، سنگینی قدمهایم
 
از سرعتم میکاهید  همانجا وسط پذیرایی روی زمین نشستم و برای آنکه حواسم را از
 
آن ارواح پرت کنم، نگاهم را به موبایلم که مقدار کمی از شارژ آن باقی مانده بود،
 
کشاندم. نفسی عمیق کشیدم و صفحهی کانتکتها را باز کردم. با انگشتم نامها را بالا
 
و پایین میکردم تا آنکه چشمم به اسم "آلوین دادی" افتاد. برای الان که معلوم نبود چطور شبم
 
را سپری خواهم کرد، او تنها کسی بود که در همین روستا بود و میتوانست به یاری ام بیاید.
 
نفسی عمیق کشیدم و بیخیال هر فکری که میخواست راجع به من که اولین تماسم

با او را در ساعت ده شب میگرفتم بکند، روی اسمش ضربه زدم و تماس گرفتم.
 
 حتما ادامه ی این رمان جذاب رو مطالعه کنید.
 
برای شما رمان عاشقانه ی جذابی آماده کرده ایم به نام  رمان سرگشته ی ناز همین حالا
 
این رمان رو دانلود و مطالعه کنید.
 

نظرات کاربران پیرامون این مطلب

انصراف از پاسخ به کاربر