دانلود رایگان کتاب خاطرات آدم و حوا pdf مارک تواین _ مجله مادر و کودک گوپی

دانلود رایگان کتاب خاطرات آدم و حوا pdf مارک تواین _ مجله مادر و کودک گوپی
دانلود رایگان کتاب خاطرات آدم و حوا pdf مارک تواین _ مجله مادر و کودک گوپی
دانلود رایگان کتاب خاطرات آدم و حوا به قلم مارک تواین عاشقانه لطیفی است از اولین زوج آفرینش.
گروه کتابخانه گوپی
1400/6/18
0 نظر
2771 بازدید
عنوان حجم دانلود
دانلود رایگان کتاب خاطرات آدم و حوا 1 مگابایت

در بخشی از کتاب خاطرات آدم و حوا می‌خوانیم:
حوا - دوشنبه:
امروز صبح به امید این‌که توجهش رو جلب کنه، اسمم رو بهش گفتم. اما توجهی نکرد. واسم عجیبه. اگه اون اسمش رو به من می‌گفت حتما برام خیلی اهمیت داشت و به گمونم از هر اسم دیگه‌ای واسم قشنگ‌تر بود. خیلی کم حرف می‌زنه. شاید چون باهوش نیست و به این مساله حساسه و می‌خواد پنهونش کنه. خیلی حیفه که این‌طوری فکر می‌کنه، چون باهوش بودن هیچ اهمیتی نداره. ارزش واقعی تو قلب انسانه! امیدوارم بتونم بهش بفهمونم که یه قلب مهربون و عاشق واسه انسان بزرگ‌ترین ثروته و بدون اون حتا با داشتن هوش زیاد انسان فقیره!
نه! هیچ علاقه‌ای به اسم من نداره. سعی کردم ناامیدیم رو پنهون کنم اما به گمونم موفق نشدم. رفتم ساحل خزه‌پوش و پاهامو تو آب فرو کردم. همیشه وقتی به وجود یک هم صحبت، یه نفر که نگاش کنم و باهاش حرف بزنم نیاز دارم، می‌آم اینجا.. اون اندام سفید و دوست داشتنی رو که رو آب برکه نقاشی شده برام کافی نیست، اما به هر حال "یه چیزی" هست و یه چیزی بهتر از تنهایی محضه! وقتی حرف می‌زنم، حرف میزنه. وقتی ناراحتم، ناراحته و با دلسوزی آرومم می‌کنه. بهم می‌گه: ناراحت نباش دختر تنهای بیچاره، من دوستت باقی می‌مونم. اون برای من دوست خوبیه و تنها کسیه که دارم: اون خواهر منه!
هیچ وقت نمی‌تونم اولین باری که تنهام گذاشتو فراموش کنم! قلبم داشت تو سینه‌م از غصه آب می‌شد. با ناامیدی گفتم: او تمام هست و نیست من بود! اکنون رفته است! بشکن! قلبم! دیگر توان ادامه‌ی این زندگی در من نیست! صورتمو تو دستام گرفتم، دیگه هیچ کسی نبود که آرومم کنه. وقتی بعد از یه مدت دستامو از رو صورتم برداشتم، اون دوباره اونجا بود، مثل همیشه سفید و براق و قشنگ. منم پریدم تو بغلش! این دیگه شادی محض بود.
قبلا هم شادی رو می شناختم اما این حس یه چیز دیگه بود، مث خلسه! دیگه بعد از او هیچ‌وقت بهش شک نکردم. بعضی وقتا پیداش نمی‌شد، شاید یه ساعت و شاید یه روز کامل، اما من منتظر می‌موندم و به اومدنش شک نمی‌کردم! می‌گفتم: سرش شلوغه یا رفته سفر، اما برمی‌گرده. همین‌طور هم بود. همیشه بر‌می‌گشت، شب‌های تاریک پیداش نمی‌شد، چون خیلی ترسو بود، اما وقتی آسمون مهتابی بود سر‌و‌کله‌اش پیدا می‌شد. من از تاریکی نمی‌ترسم، اما خب اون از من کوچیک‌تره و بعد از من به دنیا اومده. بارها و بارها به دیدنش رفتم. وقتی زندگی سخت می‌شه اون تنها پناه منه!
برای شما کتاب دیگری آماده کرده ایم به نام کتاب افسانه جوانی پیشنهاد می کنیم همین حالا این کتاب رو دانلود و مطالعه کنید.  

نظرات کاربران پیرامون این مطلب

انصراف از پاسخ به کاربر